کناره کردن. (غیاث). پهلو تهی کردن. روی برتافتن. (برهان). دوری کردن. احتراز کردن. (اوبهی). پرهیز کردن. گریختن. (شرفنامه). اجتناب نمودن. (برهان) : با اینکه حلال تست باده پهلو کن از آن حرام زاده. نظامی. شه آزرم او به که یکسو کند کز آن پهلوان پیل پهلو کند. نظامی. به ار پهلو کند زین نرگس مست نهد پیشم چو سوسن دست بر دست. نظامی. خار پهلو کند ز صحبت گل گر ز خلق توبو ستاند باغ. مجد همگر. پهلو کند از آهم آن را که دلی باشد تا در که رسد ناگه سوز دل پر دردم. نزاری. - پهلو کردن خربزه، کوزه کوزه کردن. تشرید. (زمخشری)
کناره کردن. (غیاث). پهلو تهی کردن. روی برتافتن. (برهان). دوری کردن. احتراز کردن. (اوبهی). پرهیز کردن. گریختن. (شرفنامه). اجتناب نمودن. (برهان) : با اینکه حلال تست باده پهلو کن از آن حرام زاده. نظامی. شه آزرم او به که یکسو کند کز آن پهلوان پیل پهلو کند. نظامی. به ار پهلو کند زین نرگس مست نهد پیشم چو سوسن دست بر دست. نظامی. خار پهلو کند ز صحبت گل گر ز خلق توبو ستاند باغ. مجد همگر. پهلو کند از آهم آن را که دلی باشد تا در که رسد ناگه سوز دل پر دردم. نزاری. - پهلو کردن ِ خربزه، کوزه کوزه کردن. تشرید. (زمخشری)
غنی کردن. سود رساندن. مدد کسی نمودن. (غیاث). منفعت رسانیدن. (برهان). امداد و عنایت: در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد. کلیم. در خراباتست هرکس صاحب دست و دلیست خوش سبوی باده پهلویی بمستان داده است. دانش. اهل دنیا کی به والاقدر پهلو میدهند بدقماشان را برنگ آستر رو میدهند. تأثیر. ، نزدیکی نمودن. (برهان) : اکثبک الصید فارمه، یعنی پهلو داد و توانا کرد ترا شکار پس تیر بینداز بر وی. (منتهی الارب) ، دوری کردن. پهلو کردن. کناره گزیدن. رو گردانیدن. (برهان). گریختن و روی برتافتن. (انجمن آرا). اجتناب و احتراز کردن. (انجمن آرا). رجوع به پهلو کردن شود
غنی کردن. سود رساندن. مدد کسی نمودن. (غیاث). منفعت رسانیدن. (برهان). امداد و عنایت: در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد. کلیم. در خراباتست هرکس صاحب دست و دلیست خوش سبوی باده پهلویی بمستان داده است. دانش. اهل دنیا کی به والاقدر پهلو میدهند بدقماشان را برنگ آستر رو میدهند. تأثیر. ، نزدیکی نمودن. (برهان) : اکثبک الصید فارمه، یعنی پهلو داد و توانا کرد ترا شکار پس تیر بینداز بر وی. (منتهی الارب) ، دوری کردن. پهلو کردن. کناره گزیدن. رو گردانیدن. (برهان). گریختن و روی برتافتن. (انجمن آرا). اجتناب و احتراز کردن. (انجمن آرا). رجوع به پهلو کردن شود
پهلو زدن با چیزی یا کسی، برابری کردن با کسی. با او دعوی برابری کردن. برابری کردن در مال و قدر و مرتبه. (برهان). پهلو سودن. پهلو ساییدن. مقابلی. مقابلی با او کردن. پهلو رسانیدن: قصری که به آسمان پهلو زدی. (از بلندی). جمالی که با فرشتۀ آسمان پهلو زدی (از زیبائی) : با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی ابله آنکس کو بخواری جنگ با خاراکند. منوچهری. آن قصر که با چرخ همی زد پهلو بر درگه او شهان نهادندی رو دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته و میگفت که کوکوکوکو. خیام. آنکه پهلو همی زند با من پهلویی را نداند از دامن. سنائی. تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش پشت کن بر آز تا پهلوزنی باپهلوان. خاقانی. هر چند لاله صحن چمن را دهد فروغ پهلو کجازند به بهی با گل طری ؟ مجد همگر. زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری ؟ سپهر با تو چه پهلو زند به غداری ؟ سعدی. با ژنده پیل پشه چو پهلو همی زند گر جان بباد بردهد الحق سزای اوست. ابن یمین. سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد. حافظ. ندارد کوتهی در دلربائی زلف از عارض که مصرع چون رسا افتد بدیوان میزند پهلو. صائب. ستاره ای است در گوش آن هلال ابرو ز روی حسن بخورشید میزند پهلو. ریاحی. با تن خاکی ز بس آتش مزاج افتاده ایم شعله بگذارد اگر پهلو زند بر گردما. طالب آملی. ای که با شیر میزنی پهلو پهلوی خویش را دریده بدان. شیبانی. - با (بر) چرخ پهلو زدن، برابری کردن با آسمان (در بلندی و رفعت) : آن قصر که با چرخ همی زد پهلو. خیام. - پهلو زدن بر کسی، بر او برتر آمدن. بر وی فائق آمدن
پهلو زدن با چیزی یا کسی، برابری کردن با کسی. با او دعوی برابری کردن. برابری کردن در مال و قدر و مرتبه. (برهان). پهلو سودن. پهلو ساییدن. مقابلی. مقابلی با او کردن. پهلو رسانیدن: قصری که به آسمان پهلو زدی. (از بلندی). جمالی که با فرشتۀ آسمان پهلو زدی (از زیبائی) : با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی ابله آنکس کو بخواری جنگ با خاراکند. منوچهری. آن قصر که با چرخ همی زد پهلو بر درگه او شهان نهادندی رو دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته و میگفت که کوکوکوکو. خیام. آنکه پهلو همی زند با من پهلویی را نداند از دامن. سنائی. تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش پشت کن بر آز تا پهلوزنی باپهلوان. خاقانی. هر چند لاله صحن چمن را دهد فروغ پهلو کجازند به بهی با گل طری ؟ مجد همگر. زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری ؟ سپهر با تو چه پهلو زند به غداری ؟ سعدی. با ژنده پیل پشه چو پهلو همی زند گر جان بباد بردهد الحق سزای اوست. ابن یمین. سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد. حافظ. ندارد کوتهی در دلربائی زلف از عارض که مصرع چون رسا افتد بدیوان میزند پهلو. صائب. ستاره ای است در گوش آن هلال ابرو ز روی حسن بخورشید میزند پهلو. ریاحی. با تن خاکی ز بس آتش مزاج افتاده ایم شعله بگذارد اگر پهلو زند بر گردما. طالب آملی. ای که با شیر میزنی پهلو پهلوی خویش را دریده بدان. شیبانی. - با (بر) چرخ پهلو زدن، برابری کردن با آسمان (در بلندی و رفعت) : آن قصر که با چرخ همی زد پهلو. خیام. - پهلو زدن بر کسی، بر او برتر آمدن. بر وی فائق آمدن
پهلو زدن با چیزی یا کسی. برابری کردن با وی پهلو ساییدن مقابله کردن: با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی ابله آن کس که بخواری جنگ با خارا کند. (منوچهری) یا با چرخ (آسمان فلک) پهلو زدن، سر به آسمان سودن بسی رفیع و بلند بودن: آن قصر که با چرخ همی زد پهلو بر درگه او شهان نهادندی رو... (خیام) -2 بسیار بلند مقام و ارجمند بودن
پهلو زدن با چیزی یا کسی. برابری کردن با وی پهلو ساییدن مقابله کردن: با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی ابله آن کس که بخواری جنگ با خارا کند. (منوچهری) یا با چرخ (آسمان فلک) پهلو زدن، سر به آسمان سودن بسی رفیع و بلند بودن: آن قصر که با چرخ همی زد پهلو بر درگه او شهان نهادندی رو... (خیام) -2 بسیار بلند مقام و ارجمند بودن